بدان ای جمله های تصادفی
همیشه به دلم نمی نشینی
تکرار تو ذهنم را میکند خسته
جمله ای تازه بیار بر روی لوحه
انتقادت پذیرم گر چه باشد مرهم
از آینده گوید باز کند چشم و گوشم
ز جمله های فرسوده و تکرار بر حزر باش
کمی هم بفکر من ِ جویندهء یابنده باش
با اشتیاق میخوانم جمله هایت را
دگر باز جمله های تکراری حاشا ...............
از جمله هایم شناسی مرا
خط به خط بیان کنم حال را
ای آشنای نا آشنا در یاب مرا
رهگشا باش این دل بی قرار
گهی ز نیستی و هستی
گهی ز دلتنگی و شادی
گهی دلتنگی گریزان ز شادی
گهی شادی گریزان ز دلتنگی
گهی یاد تو خاطرات تو
گهی اسم تو یاد آور تو
اشعار را کند در ذهنم یکپارچه
تا به قلم آورم روی کاغذ یکباره
لحظه ها سخت گذرند بی تو
خاطراتی که مدام بود بزن و بدو
مرز خاطرات زندگیم
همیشه نامت زمزمه ام
کم گویم و گزیده گویم چون دُر
وز جهانم شود پر از یاد و خاطرات تو .....
ز پیشم حرف از وفاداری نزن
ز پیش تو و من نیست دگر محبت
همراهم بودی ، اما نبودی، درکم نکردی
زهر ، بی مهری به رگهایم چشاندی
در گذر زندگی ز دورنگیها بیزارم
باطنی خدا منش ، اما نداری خوب میدانم
دانم اگر ده انگشتانم شوند برایت شمع
باز هم ز یاد بری محبتهایم چون شمع
ز پیش من حرف از وفاداری نزن
نبوده محبتی بین تو و من
ندانی درویش کنی نگاهت را
بهتر که باشی بفکر جدائیها
هر که خواهی شناسی در سفر شناس
ز اعمال و رفتارت میشود خوب شناخت
توانسته ای دلم به دست آوری یارا ؟
که درویش نمیکنی نگاهت را
ندانی چه گذرد به همرهت این رفتار
کویری هجوم آورده دلم را به دست آر
بساطت را جمع کن باش بفکرم کمی
ندانی چه کردی به وجودم وانگهی
ز حیلت و نیرنگیها به دور باش
کمی هم با مرامم خدا گونه باش
ز هر لحظه گذر درویش شد، نگاهم
خواهم به تو وفادار مانم
حاشا که نبود وفائی ز تو ای بی وفا
بساطت را جمع کن مرا راحت گذار
زمانی رسیده که یکدگر را نمیشناسیم
گذر ، ز کنار هم باز که هم را نمیشناسیم
زمانی ز دیدن یکدیگر چه شاد بودیم
دگر باز هم دریغا یکدیگر نمیشناسیم
زمین گرد است دیدن و رسیدنها بسیار
افسوس که همه میروند یکباره ز یاد
تو سواره و من پیاده ، من سواره و تو پیاده
لحظات در گذرندشود تغییردر شکل و قیافه
لیکن تنها ماند به یاد تمام آن خاطره
گر شعری گویم بیان دلتنگیهاست
چون دگر زمانه نمیشود تکرارساز
تنها خاطرات گذشته خوب یا بد
کمی شاد دلم میکند یا رب
گر رسیدی به اوج سنی
بدان پشت سرت خاطراتی
گر تو را فراموش کنی مرا
هرگز فراموش نخواهم کرد ترا .....
به تصویر کشد ذهنم ، شیطان و خدا را
یکی در چپ وجودم ؛ یکی در راست
قلبم هر آنکه تقبل کند صدایش زند
ناله زند هر آنچه که کرده در گیرش
یک آن رسد فریاد رسی ز دور و نزدیک
یکباره کنار کشد آن نکبت شیطان شریر
دین و ایمانم همان بوَد که تقبل کنم
کدام راه را گزینم نجات یابم
خدا و شیطان دو قدرت بی فرجام
اذن خدا، شریر شد آزاد ز وجود گنهکاران
جدا سازد با نفسش، تبهکاران زخوبان
بسته به نفسم انتخابم باشد شریر یا خدا
خدا خواهان من ، دعوی من ، هستی من
خدا عشق من ، پادشه من ، سرمایه من
شریر نام آور هر چه بدیهاست
شریر یاد آور روح پلیدهاست
خدا در دل و جانم کرده ریشه
اراده او ، چون بوده عاشق پیشه
ز هر ظلمت ز هر نکبت بوَد او ناجی من
ز هر ره روشنائی دهد خوشبختی من
نام نیکی که خدا بر من نهاد ( زهره)
ره خوشبختیست روشن ، چون ( ستاره )
ستایش خاص اوست سرمایه جاودانی من
بنازم چون خدائی که شد پادشه من
گشایشگر ره بسته ، هموار هستی وجودم
با صدائی صادقانه دهد نوید در وجودم
ستایش خاص اوست سرمایه جاودانگیم
ز حس روحانی هستم ثناگویش
چیست نگرانی که میکند لحظه ها را بی قرار
جسم انسان ، روح انسان را در هم ریزد افکار
خداوندا لمس کن قلبم ، حس شریر را برکنی
خداوندا برطرف کن مشکلات را در زندگانی
هجوم نگرانی گیرد حس و افکار آرامم
هجوم نگرانی گیرد لحظه های صبوریم
در حین نگرانی دل به هر سو پر کشد
آرامش لحظات چه پر پر میشود
نگرانی ز چون و چرای زندگانی
نگرانی ز هست و نیست زندگانی
نگرانی ز آینده که هنوز نیامده
نگرانی ز چون و چرای ندانسته
ایمانم ، خداست دانم ز آینده ست آگاه
پس خود را سپارم به آن یکتای یکتا
با یاد اوست آرام گیرد افکارم
نشان اوست صبوری لحظاتم
افکار گذشته ، درسته که گذشته
اما برایم پر ارزش همیشه
گر دانسته یا ندانسته قبول کردم
لیکن هر جمله که دارم شد خاطراتم
جمله بندیهای کذشته بود لحظه به لحظه
از شگفتیهای دانسته یا ندانسته
با عشق کامل پر میکردم تنه اوراقم
تا که شود برایم در زمان حال خاطراتم
عقاید زود گذر گذشته هست برایم پر ارزش
عقاید حال و آینده چه سر نوشت سازه
با ذهنی باز، رهی نیمه روشن می پیمایم راه
تا گشایشی باشد در این کوره راه
عادتم دادند به راه سربالائی و پر زسنگلاخ
چویای آنم تا که رسم به مقصد در ره هموار
دل یکیست ، پندار یکیست ، مقصد یکیست
اما راه هزار ، پستی و بلندی بسیار ، عجب ره دوریست
تکرار عادت سختیها بسیار ، درهای بسته باز شدنها بسیار
چراغ راه کم و بیش تا رسیدن به آن دیار یار ...
رنگهای اصلی زندگی را دوست دارم
قرمز و سبز و سفید نشان آرمان وطنم
آبی و بنفش و لاجوردی نشان آرامشم
نارنجی و زرد و صورتی نشان نشاطم
خاکستری و سیاه و قهوه ای نشان قدرتم
نقره ای و مسی و طلائی نشان ارزشم
هم میکس شدنها هم تک رنگ
آبی شود در هم آمیزند سبز و زرد
قرمز و آبی ، زرشکی میشود
قهوه ای و زرد نارنجی شوند
رنگها چه پر معنا شوند
اتحادیست بینشان تازه شوند
اما از دو رنگیهای بد روزگار بیزارم
سفید وسیاه که خاکستر شود
ز دو روهائی که بی ثمر شوند
گویند هستند اما نیست شوند
دائم ز راستی و درستی بر حذرند
چون آمیخته ز سیاه و سفیدند
همینها روزی تنهات میذارند ....