من گویم خدای مسیحا
تو گوئی مسیح خدا !
من گویم مسیح از خدا
تو گوئی خدا مسیحا !
بین دو راهیم هنوز
تمام قدرت دست اوست
خدائی که یکتا و بی همتاست
اوست که آفریدگار جهان
به اذن خدا عیسی مسیح شد
به اذن خدا او بر صلیب شد
به اذن خدا او جان فدا شد
تا گناه انسان محو و پاک شد
به اذن خدا خون پاکش ریخته شد
تا گناهان گذشته اما غیر تکرار پاک شد
به اذن خدا روح ز تن جدا شد
به اذن خدا سه روز بعد حیات شد
به اذن خدا او در آسمان شد
به اذن خدا روح القدوس شد
به اذن خدا جهانی پر ز من و تو شد
گذر زندگی عیسی مسیح در دست خدا بود
چون دائم عیسی مسیح با خدا در ارتباط بود
بود و نبود او دست خدا بود
خدا قدرتش را با این اعجاز کرد وجود
عیسی مسیح یار وفادار انسان
چون به اذن خدا هست در روح انسان
او بر زمین آمد تا قدرت خدا را کند آشکار
بر هر موجود زنده زمین و آسمان
به اذن خدا او انسانها را میکرد شفاعت
تا که خدا ریزد برای بنده هایش محبت
ثابت کند به انسان عشق و قدرتش
که اداره جهان هست به میل و هیبتش
پندار نیک ، گفتار نیک ، کردار نیک
سه کلمه که در یک جمله میشوند زندگی
پندار من همون اندیشه منست
که با گفتارم کردارم را میسازد
مواظب باشیم که در هر جمعی
چگونه سخن میرانیم که شخصیت خود شویم
هر کلمه که از زبان ما بر آید
میشود شخصیت ما ز پیش دگران روشن
افکارم همان هست که ز قلبم بر آید
شخصیتم را بر زبان می راند
شخصیتم که نشانگر وجودم میشود
رفتارم چه خوب چه بد که همان کردارست
ای دوست که ز پیشم به زبان هر کلمه میرانی
بدان ترا از آن گفتاری میشناسم که بر زبان میرانی
گفتارت نمودار شخصیت توست
در هر سمتی که هستی بدان خدا شاهد توست
(سمت = شغل و پیشه)
در غربت لحظاتم با تپش قلبم
چه رازیست خدایا که اینطور من غریبم
دو راه برام گذاشتی که در هر دو راه
میرسم به سوی تو ای خدای یکتا
یکی سخت و پر ز سنگلاخ و عذاب
آن یکی راه ، هموار ست خدایا مرا دریاب
تو ز من یا که برایم نخواستی عذاب
پس قرار ده به اراده خود بهترین لحظات
اما همین حکم ز طفولی به اجبار
تا به حال مرا کرده سر در گریبان
ز ره سخت و پر ز سنگلاخ گذر دادند مرا
خدایا قاضی توئی مرا دریاب
جال برای نزدیک شدن به حقیقت وجودت
روشنگر رهم باش ای معبودم
هرچه با قلم مینویسم بر کاغذ یاد توست
خط به خط کلام به کلام وجودخدائی توست
بینی فقیری نالان، دست طلب خیر دراز کرده
این را بدان عزیز پا روی غرورش گذاشته
حرفش را رد نکن دست نیازش را خالی نذار
او هم مانند توست با حسن و خلق یک انسان
بگذاز ز بهر تو چشمه ای جوشان شود
بگذار ز بهر تو دل گرسنه ای سیر شود
با ناله هایش بهر خدا کوتاه بیاد
دست در جیبت هر چه توان داری بذار
هر چه توان توست به او ، گنجیست در آسمان برای تو
بگذار با این توان خود باز باشد دروازه آسمان برای تو
با داشته هایت خست بخرج نده باش با او مهربان
مهربانی کن دل رنجیده را مرحم باش تا حد توان
خدای بزرگ صاحب و ناظر بر اعمال ماست
چه دانی که این اعمال جزوی از امتحانات ماست
بدان هر قدم خیر برداری گام خیر او بی انتهاست
با قلم سیه خود مینویسم این شعرم
ز تار مویت ندهم ای دوست به دنیایم
گر شعری گویم ز بهر وفای توست
تواضعم نشان وجود صداقت توست
ز تنهائیم در این ره تغییر من نیست مرا
این هست حس وفاداری زندگانی ترجیح مرا
به یاد تو نگارم بساط مهربانی بر بوم آسمانی
تنها خدا داند مهرت به قلب نشسته گر تو ندانی
در این دنیای فانی گر چه نباشد مرا دوستی
بهتر که نباشد هرگز مرا زندگانی
تو شخصیتم را ز دوستان شناسی
ز گفتار صادقم به باورها رسی
دوست خوب میرساند مرا به عرش الهی
که در خود نمانم ز بن بستهای زندگی
گر شعری گویم ز بهر وفا و صفای توست
خدا گونه باش با مرامم ای دوست
هموطن , بازیگر ایرانیم !
بدان کجای بازی هست خطایت
فرصتهای موقعیتت را نده ز دست
که زند حریف دست روی دست
توپ که آید ز پیش پایت
چرا تو میکنی دست دست !
بی امان دروازه حریف را کن نشانه
بی چون و چرا بزن تو گل را بیکباره
حل معمای ریاضی نیست فوتبال
توپ بوَِد در کامت تو کنی افکار !
چه کنم چه نکنم کار تو نیست
پیروزی, تو یکباره تصمیم قطعیست
به هر جای زمین باشی هدف دروازه حریف
با قدرت کن، نشانه شوتهای نهیب
بشنو ز من این پند را بازیگر ایرانیم
حل معمای تو هست تصمیم سریع قطعیت
حریف تو بیش از تو نیست گر بدانی
با چه شیوه پیروزی بدست آوری
ایرانیم هست آکنده ز مهرگان
ایرانیم قهرمان است و جاودان
به اذن تو خدایم مینویسم این حقیقت
تا که جلال دهم وجود با عظمت خدائیت
ز آسمان نیلگون تا به اقیانوس زیبایت
دیدم نشان ترا یگانه خدای من
بس زیبا و جلوه ساز بود صحنه
که شوق پرستشم لحظه به لحظه
خدایم ، مهربانم ، خالقم ، هستیم
جاودانی ، نوری ، عظیمی با وجودم
ستایش فقط از آن توست غرور جهانی فقط مال توست
عاشقم شوق رسیدنم برای توست در تو گرفتار ، رهائیم از آن توست
فرصتم ده دمی در این دنیا جویای تو باشم
دعایت خوانم ، عبادت کنم تا رسم به حقیقت
تو خالق ذره تا جهانی تا کنی راضی هر انسانی
تو عاشق مخلوقاتی تو خدائی بس با وفائی
نام جاودانگیت در اشعارم نگنجد هر چه سرایم از تو باز کم آورم
کوه نوری برای جهانیان کاش بدانند که هستی برایشان
لحظه ای به حال خود وا مگذار مرا دست نیازم بسوی توست ای مهربان
دلنوشته : 1393
****
ز خواب و بیداری ، روحم را بردی تا به عرشت
تا که ببینم غرور وجود خدائیت
به گوشم صدائی دلنشین همرهم کردی
ز دوربینها صحنه ها نشانم دادی
از زمین تا کهکشانها کشاندی مرا
عظمتت را بخوبی به تصویر کشیدی مرا
ز قصرهای جهانت گذر دادی مرا
ز برزخ و دوزخ بیان کردی مرا
ز دشتها و صحراها گذر دادی مرا
ز علم خدائیت نشان دادی مرا
بهشت جاودانی نشان دادی مرا
رها کردی ز سرزمین زیبایت مرا
به در بهشت دیدم مریم و عیسی مسیحا
که این پاکان بودند از منتظران
فضای بهشت چه زیبا و چه آرام بود
جویبارها ، درختان ، صفائی که خدایم وعده داده بود
به اذن تو خدایم رهرو بهشتت شدم
که بود در پیش رویم کوهی با عظمت
کوه با عظمتش نور افشانی میکرد
جلوه ای داشت که مرا حیران میکرد
بس آرام و صبور کردی مرا
به هوشیاری روح را به جسم نشاندی مرا
دلنوشته : سال 1378
افتخار منی ایران من
همیشه جاودان ایران من
سرزمین خداست ایران من
سر افراز است ایران من
بردها هست ز ایران من
چون چشم خدا به ایران من
ایران و ایرانیم شد افتخار من
بهر سو روم گویم ایران وطنم
آثار قدیم و منابع جدیدش خوش دارم
مظهر چون وچرایش زندگی من
فرخنده باد روزهای ایرانیم
تابنده باد ماه شب افروز ایرانم
ظلمت را رهاند جهانی ایران من
پاینده باد مهر و وفای ایرانیم
کودکیم بگذشت و نوجوانی شدم
مهر پدری چه زود من جدا شدم
نوجوانی بگذشت و جوانی شدم
ادامه دفتر و دستک را چه زود رها شدم
به زندگی راه یافتم در جوانی
آن محیط قیل و قال زندگانی
ادامه معلومات در این دوران کم نبود
در این دوران تنها نبودم چون خدا بود
پس از چندی در جوانی مادر شدم
به وقتش گذر شد دوران شیرینیم
گذر جوانیم ز مهر مادری جدا شدم
آنزمان تنهائیم شد که تجربه کردم
جوانی بگذشت و کامل شدم
هستی شور و حال جوانی جدا شدم
حال که حالست و گذشته را بیاد آرم
خوش دارم که دگر نخواهم برگردم
به دوران خویش دانسته رفتار کردم
لازم به جبران دوباره ندارم
تنها گذر عمری که گذشت نیازم
دیدارهای دوستانه تکرار گردد .
هیچ از خدا پنهان نیست ای همره زمانه
هر چه در تو نهانست داند همان یگانه
خود را فریب نده ای همره زمانه
دانی که دستی بالای دستی همواره
خود بجای دگری هرگز نتوانی نشست
تو خود خویش باش تا دهد او عزت
دائم بفکر حیلت نباش ای نادان
دائم دست بالای دستی در نهان
از من به تو نصیحت ای دوست آگه من
از تو به من بشارت افزون شود دانشم
هرگز نکن فراموش تو لحظه ای خدا را
دائم طلب کن از او آنچه که آرزو ترا
گر ایمانت قوی به درگاه آن خدای جهان
داده به تو بشارت ، هستی جاودانه را.