اوج پروازم برای توست ای خدای من
ریختن اشکهای پاکم برای توخدای من
تو شادی را دوست داری
شادیم برای تو خدای من
شفاعتی ، نوری ، عنایتی
پرستشی ، یگانه ای ، تو برترینی
اوجم دادی تا رسیدن به حقیقت
دوستم داری که هستم مخلوقت
تمام وجودت را در زندگیم مطرح کنی
سزاوار پرستشی چون غرور خدائی
غرور خدائیت خاص توست
با تو بودن تا انتها از آن توست
تا ابد الآباد وجود توست
قدرت جهانیان از آن توست
اوج پروازم برای تو خدای من
زندگیم از آن تو خدای من
تو این دور و زمانه کسی از خویش بیشتر نیست
توقع بیجا داشتن جز دوری وقهر حاصلی نیست
ای دوست بنگر به راهی که پیش بردی
دخل و خرجت را جمع بند بینی چه ها کردی
کم کن نظر به کاسه دگران
نکن در پیشرفت، سهل انگاران
کم کن دست نیاز به دیگران دراز
که جز رفتن آبرو ندهد حتی یک پیاز
گر خود نباشی و توقع کنی ز همه
پیش دوستان میشوی مانند پشه
راه راستین برگزین تا نشوی محتاج دگران
کسی نیست بیشتر از خویش در این دوران
زمانه بیرحم است باش بفکر خویش
کم کن طمع به مال دیگری !
دوست بود و یادی از من نکرد
کمال همنشینی را بر من یاد نکرد
زمانه گذرد اگر کارش به من افتد
همان لحظه خویش را در التهاب اندازد
دوست آن بود که در سختی و شادی
همره صمیمانه یار باشد در صداقتی
نه آنکه در خوشی کند دوست را فراموشی
بیاد آورد او را به وقت مسکینی و درماندگی!
کودک به دنبال مادر دوان دوان
مادر به دنبال سرنوشت
بیفکر و خوش گذران
کودک مادر را صدا زند
مادر صدای او را نشنود
کودک مادر را مینگرد
مادر رو گردان او شود
کودک ندا کند مادر تنهایم نگذار
مادر گوید بمان و مرا بحال خود گذار
کودکِ تنها گرگان زندگی احاطش کنند
کودک را دائم به هر سو پاس دهند
مادر بی فکر رها شود در سوت و کور
آکنده شود ز خاک قبور
اما اون بالاها خدای کودک او را بیند
فرشته ای از جنس انسان فرستد
فرشته با تمام سختیها بزرگش کند
کودک از سیل طوفانهای زندگی میرهد
بزرگ شود تا اینکه به جفتش رسد
فرشته آسایش زندگی احساس کند
کودک فرشته را مادر خطاب کند
به خود بالد که خدایش دائم همراهش بوده
حالا کودک قصه ما خود مادر شده
برای فرشته مادر شدن کودک چه افتخاری داره
زمانه در گذر است
دیروزم، امروزم گذشت
بودند پدر و مادری که در گذشت
بودند دوستانی که فقط یاد شدند
آنچه باقی ماند صدای همیشگی باد
میکند خاطرات دور را بیاد
فکرم به آن بود که زمانه شود تکرار
اما چه ماند ، یک دل همیشه بی قرار
طوق گذشته را از وجودم بر کنید ای جماعت
تا شوم فکر آینده رنگ حوبیهای جماعت
حقیقت چیست ؟ حقیقت کیست ؟
بدنبال حقیقت تا به کی باید دوید
حقیقت خود را آشکارکند کنم خود را جدا
نپندارم که آشنایم من چون دارم وسواس
اعجاز هستیش را بخوبی لمس کنم
معجز بودنش را در لحظاتم میبینم
صدای حقیقت گوش نوازم شده
وجود پاک حقیقت همیشه همرهه
حقیقت را بجوی ای خداجوی
حقیقت سوی توست ای خداجوی
پله پله رو سوی شناخت حقیقت
تا دهد بر تو ثمر جویای حقیقت
شناختی تو حقیقت خدایت را شناختی
بپا کن یاد آن خالق به ساز و شادمانی
گهی رو گردان گذشته ام ، را گذشته دانم
گهی گذشته دل را حرف حساب پندارم
دانم سازنده آینده ام با گذشته است
آینده ای که گذشته را بی ثمر نداند
گذشته ها گذشته ای دل حال را دریاب
آینده که در ره است ای دل چاره ساز
نا هموارهای زندگیت را هموار کن
دل سیه شده گذشته را جلا کن
شبهایت را ستاره باران کن
چاره کن ، چاره کن ، چاره کن
اوج هستی را در خویش آکنده کن
ای سرچشمه آینده ساز تو یارم
ای که هستی آفرین قلبم
ای زیباترین نام بر زبانم
ای جلوه ساز خلق بر سیمایت
آن صدای نوای عشق در من نداکند
آن حرفهای خصالت نوای عشق خواند
چه گویم از گذشته هایم ای یارم
چه گویم از دشواریهایش ای یارم
زمانه گذرد مهرم می کند به مهرت زنجیر
میشوم مست آن نگاه پر طنین
دستم به دستت مهر می ستاید
در کنارمی حتی اگر ز تو دورم
دلنوشته سال 1363
آن دو قلبی هستند بهم ندیم
آن سخنانی هستند بهم صمیمی
آن نگاه پر مهر و محبت تو یارم
آن تک گلی زیبائی تو دادی دستم
همه وهمه هستد در ذهن ویادم
می میرم که باشیم جدا از هم
دورم کن از اشک شراره بر سیمایم
دورم ساز از غم و اندوه بر چهره ام
آن چشمان سیه زلال شده ز اشک
آن گونه ها که شد گلگون ز اشک
دورم ساز دورم ساز ز دوری و جدائی
وقفم ده به همندیمی و پر مهری
زبان اشک
دیده ، چشمه فیض خداست ، دلتنگ شاهد شوق است ، اشک دلیل عشق است ، اشک نشانه پیوند است
اشک زبان دل است دلی که میسوزد وقتی قلبی که میشکند و میگدازد اشک جاری میشود
دل که سنگ نیست آن اشکها معنایش امضای توست اشک ثابت کردن حرف قلب در بسته است
ولی فرق میکند یکی باید بخودش فشار آورد تا حرف قلبش را ثابت کند
یکی ثابت کردن قلبش جزء آرزویش است
دلنوشته سال 1362
چه بوی خیس زمینی به مشام رسد
چه بوی اشک دلرنجیده ای به مشام رسد
شراره بر سیمای آسمان برچیست ؟
بی اختیاری اشک بر آسمان بر چیست ؟
دل سوخته ای بر آسمان نگرم
بر آن خشم ناپایداری بینم
رعد و برقش بر خشم بود
روز قیامت را صحنه کند
باغچه حیاط را با اشک خود سیر آب ساخت
دیوارها را با غرشش ترک انگاشت
ای عاشق بی صبر و بی شکیبا
چرا نمیکنی صبر تا یاریت دهد خدا
بگشاید خورشیدتابنده رخسار تو
بر باد دهد ابرهای سیه و خشمگین تو
دلنوشته سال 1362