محبت میجوشد
هماندم که دلی میگرید
محبت عشقست در زندگی
محبت نورست و تابندگی
محبت پیوند زندگی
محبت چشمه جوشان زندگی
گر دلی نیاز محبت ؛ دریغ مدار
نیازش از تو باشد هشدار
شیرینی بیان تو ز محبت توست
مرهم زخمهای کهنه ز محبت توست
محبت چشمه ای جوشان ز عشق
محبت پیوندی آسمانی ز عشق
از محبت خواری گل شود
از محبت تلخی شیرین شود
از محبت آسمان زمین شود
از محبت مرده ای زنده شود
از محبت دستان در دست خدا
از محبت خدایم شود همراه
محبت نعمتی بی پایان و عظیم
محبت شیفته و بی قرار سعادتیم
محبت برگزیده عشق الهی
محبت بی دریغ مضمون عشقی
همچون پروانه ای سر گذارم بر شانه محبت
آرام و بی ریا در حس محبت
محبت ندای بی صدای زیبائیهاست
محبت رفع تمام دلتنگیهاست
از محبت غنچهء لب میگشاید
خنده کنان گل به گونه ها می افشاند
از محبت نگاه چه پر فیض و زیبا
میدهد از قلب پاک و پر مهر ندا
از محبت دیوها مونس شوند
از محبت دلسنگها نرم شوند
از محبت یخها ذوب شوند
از محبت ظلمتها انوار شوند
از محبت پیر دلان جوان شوند
از محبت افروخته چهره شاداب شوند
از محبت دوری نکنید ای عزیزان
محبت ارزشمند ؛ اما رایگان
آسمان و زمین را محبت کن
آنچه وجدانت گوید آن کن
چه باشد بایدی ؛ نبایدی ؛ در کنج زندگی
چه دانی باشد بایدی در گذر زندگی
بایدها ؛ حکم قانونی در رانندگی
نبایدها ؛ حکم قضاوت که دور شده ز اخلاق انسانی
بهر زندگی خوب و آرام
از بایدها صرف نظر باش
بایدها را ز زندگی عاشقان
به بهترست ؛ ثمر ده عاشقان
جای بایدها ز بهتر هر چه بیشتر
این و آن امور به این منوال بهتر
هرگز باید را جای بهتر بکار مبر
چون ندارد از آن برایت ثمر
تو که کار فرمائی ؛ خوبست بدانی
تو که دستور دهی ؛ جایگزین باشی
تا توان شخص انتظار طلب
تا که داند بجا آورد آرزوهایت
باید این و آن کار انجام شود !
نه؛ بهتر است این امور انجام شود
لطفا" ؛ به گفته هایت چیزی ازت کم نکند
چه بسا با ادبت چتری بر دگری گستراند
اینست ثمر آداب و معاشرت تو
تا که باشی یک کارفرمای خوب
باید این و آن کار انجام شود !
نه؛ بهتر است این امور انجام شود
اذنت ندادند چرا خود رأیی
اذن ده حفظ شود حرمتی
گر دانی نارضایت میزبانی
وقتش، وجودت ارزش دهی
شمارد ترا محترم میزبان
گر شوی دعوی به اذن میزبان
نه اینکه دعوی خویش باشی
بی مؤذن خود را دعوی کنی
نشاید همان لحظه آسایشی
چرا که باشد کار زیاد روزگاری
بی مؤذن شوی تو میهمان
نباشد شاد دلی ز تو میزبان
میهمان حبیب خداست
گر دانی نرنجانی دل میزبان
ورود به مکان مقس خدا
اذن اوست گر خواهد خدا
اذنت ندادند چرا خود رأیی
اذن ده حفظ شود حرمتی
خاطرات خوبی ازت نیست؛ گر دانی
پشت سر گذارم خاطرات ؛ گر دانی
با چاپلوسی ندانی بدست آری دلی
چاپلوسیهایت نشان از حیلتی
در خوشی خویش فقط خود بینی
وانگه نیازت شد تو ما را میبینی
بیرون شو ز زندگیم گر فهمی
بودنت ؛ زندگیم شود حس جدائی
دلم باز نیست ز دو رنگیهایت
شناسم ترا ؛ بگذر ز دو روئیهایت
حیلت بس کن نفست مملو ز شریر
صادق و بی ریا شو گر خدا شناسی
گر خواستم قدم نهم برایت
چون بوَد در دلم رضای خدایم
نه بخاطر تو نه بخاطر دگری
بلکه برای رضای خدائی
پشت سر گذارم خاطرات ؛ گر دانی
با چاپلوسی ندانی بدست آری دلی
از لحظات مینویسم شعری
مرور کنم لحظه های زندگی
گویند ز گذشته نکن یادی
لکن گذشته سازد اشعاری
تخلیه نگردد ز گذشته مراحلی
نشود بیان شعر نو ز آینده ای
انتقادم نکن ز بیان گذشته ای
همرهم باش تا صاف شود دلی
هجوم امواج تند گذشته زندگی
کرده مرا سخت در آشفتگی
خواهم رسد افکارم به آرامشی
بهتر که گذشته را آرام سازم ز خروشی
حال که دست دهد در روح من آرامشی
پس بدان میتوانم بیان کنم شعر نوئی !
شب ؛ سکوت همه جا را فرا گرفته
فضای طبیعت خدا بخواب رفته
شب ؛ هم زیبائی خود دارد
آرامشی که تا صبح میشمارد
آسایشی که وجود انسانی طلبد
در هیچ مقطع زمانی یافت نشود
گذر زمان خود نعمتی بزرگ
که شود سپری در حضور
صدای شبگرد هشدار خموشی
زند چندین سوت تا سحری
گران خواب را خوابزده کند
تا سحری همه را پریشان کند
تک سوتی اول کوی ما بس
تا که دانیم هوشیاره پلیس شب
سکوت شب در چه آرامشی
فضای طبیعت خدا درچه خوابی
آسمان بی حساب از ستارگان
میرهاند تنهائی در لحظات
ماه با نور افشانی مهتابش
زبان هر بی زبانی میگشاید
تا کند دائم یاد خدا
به ذکر او آرام گیرد دلها
سکوت شب در چه آرامشی
فضای شب خدا در چه خوابی
بسی سالها گذرد تا پیر شود چهره ات
انگیزه کن ؛ تا غباری نگیرد سیرتت
خطوط چهره تو نشان ز تجربه توست
تکرار تجربه تلخ برافروختة چهره توست
هان بصدا آر زنگ بیداری
حاشا کن گر تو هوشیاری
ز خود بیرون کن حس زود کهنسالی
گر صاف دلی ؛ چهره خورد ز آب دلی
گر گریبان توست پیر کهنسالی
رهایش کن تو با سیاستی
هوشدار قدم نه ؛ با اَمسال خویش
تا عمر فرصت دهد لحظات خویش
ثمر بر ز تجربه پیران
ز انسانیت خود آنانرا حرمت گذار
که روزی رسد تو هم مانند آنان
شوی جزوی از پیر کهنسالان
نخواهی ز اطراف خویش جز حرمتی
که آیا رعایت کردی تو در جوانی ؟
زمین گردست چند صباحی بیش نیست
که یکدگر را دوباره میتوان دید
هر آنچه که هست شود فراموش
فقط خوبی و بدی ماند در هوش
مشو مغرور خویش در یاب انسانیت
بدان جوابگوی بدیها هست خدایت
آنجائی که حق انتخاب با منست
کشورم ؛ وطنم ؛ ایرانست
حق آزادی نه آن که روح ؛ جدا ز تن
حق آزادی ؛ روح در بدن ، انتخاب با من
حق آزادی نه روح در عالم فضا یا برزخ
حق آزادی در زمین ؛ روح در بدن
آنجائیکه حق انتخاب با منست
سرزمینی مملو ز عشق و انسانیت است
ای تو ؛ که آزادی را زندان کنی
بشنو ؛ خشم الهی را دو چندان کنی
آزادی حق بشر است
آزادی مکتوب شده است
لعن خدا آنکه کند آزادی را بن بست
آزادی از آن منست ؛ آزادی تمام بس
بگذار ره روشنائی ؛ ره آزادی
تا بینی ثمراتی ز ره آزادی
گم کرده راه آنست که در خفا ماند
نه راه پیش داند ؛ در جفا ماند
بگذار و رهایش کن حس آزادی راه
تا که دانی رسد به اصل روشنائی راه
بگذار خصلت انسان هویدا شود
تا سعادتش را در یابد
راهی که خدا هموار کرد ؛ حق انسان
شریر شیطانی نباش در قبای انسان
چون کبوتری اسیر ؛ در یابد آزادی
زندگی در طبیعت خدا شود معنائی
بشر مانند کبوتر ؛ در پی دور ز اسارت
میتواند رها باشد ز بند کسالت
راهی که خدا هموار کرد شد حق انسان
حاشا شریر شیطانی نباش در قبای انسان
آنجائی که حق انتخاب با منست
کشورم ؛ وطنم ؛ ایران است
بر جهانی گسترده پرچم صلح ایران
تا ابد پایندست انسان دوستی ایران
صلح و آزادیست جزو سرشت ایران
وفا و دوستی دائم دم از روحانی ایران
از زمین تا کهکشانها میبرم نام تو ایران
تا جهانی مملو از صلح بشر ؛ ایران
ایرانیم ؛ افتخار بوّد ایران من
تا که دانند جهانی ؛ پاینده ایران من
مسئله هسته ای بهر چه بود ؟
تو ندانی ! برای پیشرفت کشورم بود
گر نخواستی دستیابیم به آنی
چون هنوزنشناختی وجود پاک ایرانی
بند بند وجود ایرانیم حس انسان دوستی
تا که راضی میکند همنوعش را به راستی
ایران و ایرانیم حس روحانیم
ایران و ایرانیم طالب صلح و آزادیم
برقرار باشی ایرانیم
الطاف خدا برسرت ایرانیم
ارزش عشق چه دانی
همان که خدا داد جانی
تا عشق نباشد ندارد خورشید طلوعی
ماه به آسمان ندارد مهتابی
عشق میکند زمین را چمنزاری
از عشق است تحمل میکند کویری
عشق قدرت پروازی
عشق قدرت رمنده ای
عشق چاره سازست در زندگانی
هر موجودی میبرد ز عشق ثمری
عشق جزر و مد دریائی
عشق غروب خورشید به طلوع فردائی
عشق تفسیر زندگانی
عشق جاودانه روح شاد زندگانی
عشق حرمت دهد وجود انسانی
عشق رساند دست را به دست خدائی
از عشق دنیا مملو ز انوار زندگانی
از عشق طراوت زلال جاودانگی
ای عشق صدایم کن
از وجودت دائم سیرابم کن