سفر راهی طولانی
سفر شناختی همیشگی
سفر خاطراتی بجا ماندنی
سفر قدر دان زندگی
سفر هر چه کوتاهتر
باشی خوش در آسایش بهتر
سفر هر چه سختر
در زندگی محکمتر و استوارتر
سفر باز کند چشم و گوشی
سفر کامل کند ذهن و هوشی
سفر بسیار بایدت تا پخته شود خامی
سفر جلا دهد دیدگان به الطاف الهی
سفر شکوفا دهد در من قدرت الهی
گر همسفر شدی ای همرهم
یکرنگ و یکدل باش در رهم
در سفر دلی تنگ نشود اما
خلق تو گر تنگ ؛ شود بهانه ها
سفر آغاز راهیست بی پایان
سیاحتیست نباش دائم از گله گزاران
در سفرهای جمعی وقتی دلها یکی شود
در سفر وقتی دخل و خرجها یکی شود
اینست که به همه خوش گذرد
غیر این سفر تاریکی مهست
هر کسی به میزان خویش محبت نماید
کینه و حسادت و دورنگیها را کنار گذارد
اینست که به همه خوش گذرد
غیر این سفر تاریکی مهست
در سفر نباشدچون و چرائی
بهتره همسفری مشغول کار نیکی
تا که سفری خوب و شادان
باشد برایتان ای همسفران
غرور خاصیت خداست
همانکه همیشه پا برجاست
غرور از آن من و تو نیست
چون زمین پذیرای غرور ما نیست
غرور از آن معبودیست که خالقست
خالق جهان ؛ عالم برزخ و رستاخیزست
به فرمان او سر به سجده دارند جهانی
فرمانپذیرش هستند کل جهانی
اگه رتبه ای شد بالاتر از دگری
تواضع کن عزیز تا میتوانی
به هیچ قیمت نتوان خرید عاطفه ای
به چه قیمت تو دلی را شکنی
به هر سِمَت ؛ ترا امتحانیست خدائی
پا به روی نفس و غرور گذار تا میتوانی
امروز از آن توست فردا از آن دگری
بی ارزش نکن فردایت را با غروری
غرور خاصیت خداست
همانکه همیشه پا برجاست
تا یاری در کنار داریم قدرش ندانیم
ز ما که دور شد آن وقت بدانیم
همان یاری که سکوتش زیباست
همان یاری که سخنش ترانه زیبای بهاران
فرصتها غنیمت شماریم
چند صباحی باز قدر یکدگر بدانیم
درک هم کنیم صحبت تکرار کنار گذاریم
خلاصه و عاشقانه یکدگر را محترم بدانیم
بگذاریم بتپد برای هم قلبی
ز دیارهم سرخ شود گونه ای
صدای پایش دلنواز و آرامش بخش
در برویت گشاید با مهر و محبت
یار همانست که منتخب خدایم
میگذراند لحظه ها را در اوج شادیم
صلح و آرامش تکرار سخنها
دوستی و مهربانی اول و آخر حرفها
تا یاری در کنار داریم قدرش ندانیم
لحظه ای که ز ما دور شد آنوقت بدانیم
خسته شوم ز حرفهای تکراری
تکراری که کند مرا فرار از زندگی
در خود شکنم بغضهای پی در پی
چاره ای نبینم با سکوت پی در پی
روزی ز سکوتی خطر آفرین
در باز کنم روم برای لحظه آخرین
جوابگوی این شکستها با کیست
در آن هنگام کسی نداند در من چیست
حرفهای تکراری سخت به ستوهم آورند
هنگامیکه بدانم درکم نمیکنند
عمریست با سکوتهای پی درپی
سخت شکستم در خود پی در پی
روح القدوس با صدائی آرام دهد نوید در من
همدم لحظه های تاریکی و روشن من
با ندائی جاودانه کند راهنمایم
تا که دریابم همان سعادتم
سعادتم چیست
ز ظلمت رسیدن به روشنائی
آن صدا را به عقلم سپارم
وانگهی سعادت را دریابم
تو ای دوست من
زنده کن روح القدوس را چون من
به یاری خدا از او طلبٍ یاری بخواه
فراهم شود برایت راه روشنائیها
نباش دائم در چنگال ظلمت ، تو اسیر
جهل مرکب را تو کن از خود رهی
دوری سعادت ز نادانیست
بسی گوشه نشینی ز تنبلیست
جهد کن ز ره درست الهی
تا بدست آوری لقمه حلالی
نکن چشم به کاسه دگران
تا نشوی رسوا و زیانکاران
از آنچه خدایمان عنایت میکند
سپاس که ما را توجه میکند
به ما داد عقل و هوش گر دانی
تا که بدست آریم آرامش حتی به سختی
دنیا محل زحمت و سختیست
همانجائی که دور شد ز فرمان خدا ؛ آدمی
شد حکم الهی برای من و تو
تا که قدر دانیم بهشتٍ جاودان ؛ من و تو
شیطان هم که سایه زن من و توست
پس چه بهتر که باشیم تابع روح القدوس
که باشد ز جانب خدا راهنمای من و تو
پس آسان گردد زندگی من و تو
تو روگردان ازمن ؛ من روگردان از تو
ارزش گذر چند صباح دنیا بهر چیست برای من و تو
هرگز نشد روشن ! چیست قهر من و تو
تو روگردان از من ؛ من روگردان از تو
چه بسا ؛ کار شیطان شریر
میکند با نشانه ها همچون کین
در نظرت خوبیهایم را غیر تحمل کند
تا حدی که حالت را به حسادت رساند
از این حال و هوا خود را بسپار به خدا
گر شناسی تو اورامیشوی ز کینه جدا
خصلت خوب تو افتخاری برای من
گر بدانی خصلت خوبم از خدای من
حسادت هماندم رها کرد شیطان شریر
دستش را ز دست خدای عظیم
پس ای همرهٍ چند صباحی؛ شو هوشیار
مشو تابع جنس بد شیطان
گر ز دنیا کمی فروتنی و دلی صافدار
تا که یاری دهدت همان پروردگار
گر احساس کمی؛ کنی ز پیش همه
بدان هست حکمتش این مسئله
یا که به درگاهش بیشتر کنی استغاثه
یا که دوری کنی ز گناهان کبیره
تا که هر چه خواهی آن شود
از دل و قلبی که زلال شود
خدای مهر پرور چه واژه زیبائی
مهر و محبت از اوست گر چه دیر فهمیم
اگه دردی داد پیَش درمانی
اگه زهری ریخت پیَش پادزهری
اگه شیون آموخت پیَش خنده ای
اگه زمستانی شد پیَش بهاری
امورات خدا نیست بی حکمتی
شاید به آرزوها دیر رسیم
پس بدان دراین هست حکمتی
فرمود در را بکوب نیست در من نا امیدی
فرمود صدایم زن هستم برایت جوابگوئی
فرمود از من بخواه برایت دارم وفور نعمتی
فرمود درمان دردت بامنست میکنم ترا شفاعتی
تا که دانی همیشه دارم برایت عنایتی
فرمود اگه امیدتو به کوه قاف کنی
ز من بدان تا ابد الاباد نا امیدی
امیدتو ز من قطع نکن ای انسان
که دارم برایت سر نوشتی ایده آل
تا اراده خودم نباشد ای انسان
نتوانی نفسی در وجود آری انسان
فرمود برای زیستنی تا ابد
هرگز گناه نکن ؛ نکن بساط گناه پهن
هرگز دروغ نگو ؛
نکن انکار زود
فرمود هرگز نکن دزدی ؛
مال را به صاحبش باز گردانی
هرگز نکن زنا ؛
بزودی توبه کن و نکن تکرار
هرگز مال حرام به سفره ات نیاور ؛
هماندم بگذار پشت در
هرگز حق دیگران را نکن نا حق
مالشان را واگذار به صاحبان حق
هرگز از ستایش خداوند بزرگ دوری نکن
سجده شکرگزار ؛ دم به دم یاد آن خداوند جهان کن
مرا دوست داری ؛ نداری من ندانم
من همینم ؛ من همینم ؛من همینم
اگه زشتم یا که خوشگل من همینم
اگه زیبا و دلربا باز همینم
اگه سبزه گندم یا سفید من همینم
اگه تاریکم یا روشن من همینم
اگه شیشه خوردم من همینم
اگه ساده گویم سخن باز همینم
اگه گویم رک و پوست کنده ؛ من همینم
اگه هستم سر براه و نجیب باز همینم
اگه دلتو زدم ؛ دلنشینم من همینم
اگه گاهی شیطونم باز همینم
اگه کٌند و عبوسم من همینم
اگه فرز و زرنگم باز همینم
اگه کم هوشم گاهی من همینم
اگه هوشیارم همیشه باز همینم
اگه کم کارم و پر کار باز همینم
اگه گوشه گیرم ز هشدار من همینم
اگه دلتنگم و بی قرار من همینم
اگه بهانه گیر و بی تاب من همینم
خواهی با من چکار کنی ؛ من ندانم
من همینم ؛ من همینم ؛من همینم
نقاش قلم در دست
میزند بر بوم نقاشی رسم
هر چه از گذشته نهان دارد او
رسم کند به زیبائی روی بوم
انگیزه اش رضای دوستان
تا که آرامش دهد دیدگان
رنگ در رنگ شود هزار رنگ
رساند به آرامش دلی پر رنج
نقاش هنرمندیست از خدا
که رسم میکند خلقتی از خدا
او با هنرش یاد آور قدرت خدا
تا که هر بیننده آورد یاد خدا
هر دانه از برگ که شود رسم بر بوم
ز جلوه آن الوان رنگها یاری دهند بر بوم
پس میزان شعور ما را برد بالا
عجب خدائی در ید اوست قدرت دنیا
غریبانه و نا آشنا قدم به قدم
میرود تا که به راهی رسد
راهش ناشناخته و محیط غریبی
عمری سر در پناه دیگری
حال تنها و غریبی
مانده است بین دو راهی
کور راهیست سخت
نداند کدام است اصل راهش
در خود می پیچد صبح را شب
شب را سحر میکند
اما نمیداند که باید
کدام راه را گزیند
عمر سپری میشود
اما دریغا همچون تنهای تنها
در بیابانی برهوت میزند فریادها
خدایش را صدا میزند
اما افسوس گویا فراموش شده است
شاید خدایش میخواهد
وجودش را به گونه ای دیگر بر او نمایان کند
اما دگر طاقتش تمام شده
لبانش از تشنگی کویر شده
راهش گمشده
فقط غروب و طلوع خورشید را نظاره گره
منتظر صدائی ندائی
اما نیست خبری
فقط به ندای درونیش دل سپرده
که اونهم نمیتونه راضیش کنه
در بیابانی غریب
گم کرده راه اما نجیب
سر در گریبان میگذارد
تا که ندائی از آسمان بیاید
راهش گشاید ؛ دست در دست خدایش گذارد
باز هم منتظرست تا ندائی راهنمایش باشد