نماد هر شخصی را میتوان دید در کوهی
ثبات زمین پایه شده به نماد شخصی
زمانی که یکروح در دو بدن حاصل شد
خواستِ خدا همان هست که شد
شخصیتها یک بیک برمن روشن شد
با نمادی که بر کوهها آشکار شد
هر شهری هم دارد نماد شخصیتی
نشانش در من نماد کوهی
سحر نشان از عشق و جوانی
برخیزم سحرگاهان به شادی
سحر گویای طراوت نو بهاری
شوم سحر گاهان به صبح بیداری
سحر؛ خورشید سعادت در تو افکنم
با محبت و نوازش ریحانی
سحرگاهان گر شود بیدار چشمان
عاشقانه مینگرد بر من صبح بیداری
سحر فرشتگانی بر شانه ام
همچون پروانه ای به دور و برم
سحر یکه تاز و دلنشین
می آید به سراغم صبحگاهی
تا درِ سعادت به رویش باز کنم
به نامی خدای عشق زندگی در او ساز کنم
زیر ذره بین برم حقایق را
نکته به نکته شمارم لحظات را
آنچه که در من نهادینه شد
نمیدانم چرا سهلی ربوده شد
من که دانم رباینده آن که باشد
بهتر که خویش نهان را جا گذارد
به رویش نزنم این فریبکاری را
گر پشیمان نشود سپارمش به خدا
باید که تاوانش را پس دهد
در زندگی ، سه کس را نبرم زیاد
آنکه یارم بود ، در سختیها
دوست همیشگی من ، چون خدا
آنکه رهایم کرد ، در سختیها
رفیقی که بود ، تا نیمه راه
آنکه کرد گرفتارم ، در سختیها
در پی نابودی انسان شریر شیطان
گر شناسیم ، این سه شخصیت زندگی
کنیم ظلمت به روشنائی ، در زندگی
سه ؛ عددِ مقدسی ، ز نام خدا
بر گرفته وجودش هست ، در ما
در هر برد وباختی ، عدد سه
شود شروع بازی یک ؛ دو ؛ سه
تقدس عدد سه از خدا تا به آدم
بر ما نازل کرده دین و شرف
از نان برکت گرفته تا به وجود َآدم
از سرو درختان ، سایه کرده آسایش آدم
از غذا به شکم شده سیری آدم
از قضا و قدر گذشته ناجی آدم
از بچه گرفته تا پیر شدن آدم
از پدر نقش زده به پسر آدم
از قدس روح وارد شد در وجود آدم
تا که برکت دهد زندگی برای آدم
تا که جان دهد زندگی جاودانهء آدم
از فکر مملو شده یاد خدا آدم
در قلب حک شده داده عشق خدا آدم
از نور زده به تار شبانه روشنائی روزانه ام
از روز جلا داده نور خدا سوی زندگی آدم
شود وجودم یادگاری
در تمام لحظات زندگی
چه خوش گفت شاعر
ساز کن لحظهء خوش ماهر
چون سوی خدا کنی قلبت
خوش مینماید تمام زندگیت
گر خود رأی و گمراه بمانی
همان که در جهل مرکبی
از خدا خواه اصل وجودت
دانی چه هستی ای بشر
گر گوشه نشین و افسرده حال
بدان تو لحظات را کردی تباه
بر زانوی خویش دست گذار یا خدا کن
استوار و تنومند برنامه را خوب اجرا کن
هر انسان در زمین بهر خیری
پس بدانیم وظیفه ما چیست
باشیم خاطرات خوب به یادگاری
هم خالق هم مخلوق ازما راضی
آنچه خدا خیر داند انجام بده
اما نگذار ازت کنند سوء استفاده
در وجودت خدا را صدا کن
با تمام وجود خواسته اش ادا کن
در نگاه ساحل شنی
گذرانی از دور مسافرانی
صدای زیبای امواج دریا
هماندم اصابتی به صدفها
چه زیبا میسرایدمرغک دریا
دلم را میرباید همین موج دریا
تشعشع زیبای روی امواج
روح را کشاند بهر سوی دریا
آرامش جسم و روح ؛ دریا
میبرد هستی را سوی خدا
دریا نوید زلال پاکیها
دریا تعمیدی ز وجود پلیدیها
دریا زلاله عشق
دریا آرامش در عشق
دریا سرچشمه نور ست
دریا پدیده دنیا و زمینست
بهر انسان خدا دریا به او داد
تا که آموزد ز دریا حال آرام
بداند بعد هر امواج تندی
در پیَش لحظه های آرامی
صبوری در امواج سازد انسان
تا قدر داند لحظه های ناب
گویند آرزو بر پیر و جوان صادقست
هر آرزوئی که خواهد میرسد
آرزوی دل،دلی مملو از عشق
عشق زندگی وانگه خانوادگی
عشق مادیات وانگه معنویات
آرزو هر آنچه باشد نیاز انسان
چه بهتر برگیرد از دلی پاک
هر آنچه خواهی نیت خیر نما
آرزوی خوب همراه دوستی با جماعت
آنچه خواهی با دوست باش خوش نیت
هر موجود در زمین به نوبه خویش
آرزوهائی دارد در دنیای خویش
شعور آرزو در هر قشر موجودی
نهادینه شده گر بدانی
همان ببری در آرزوی شکار آهوئی
آهوی فراری در آرزوی زندگانی
آرزوی خدا رسیدن انسان به تکاملی
آرزوی انسان رضایتمندی خدائی
پس آرزو همه حال در دلها نهادینه
باشد برای انسان لحظه های تازه
برای خرید نا چیزی
چقدر باید پا بزنی
این مغازه ؛ اون مغازه
مغازه ای هم در اجاره
قیمت اجناسش چه گزافه
جنسی هم مورد علاقه
بینی رنگ و رخش سبُکه
اما هر چه میری بالای شهر
قیمتها؛اجناس را میکوبه به سر
شُکه میشم ! انگشتمو گِز میزنم
توی این شهر بزرگ
مغازه های جورواجور
پیدا نمیشه جنس جور
همش باید مسافتها رو طی کنی
پله ها را بالا و پائین کنی
بازم نمیشه پیدا
جنسی که دلِ من میخواد
حرص مال دنیا نزنم
آنچه نیازمِ پیدا نکنم
اما چه دوره زمونه ای شده
قیمتها به جنسشون گرون شده
شُکه میشم ! انگشتمو گِز میزنم
کسی که به حق و حقوقش قانعه
با این قیمتهای گزاف جامعه
چه بد شرایطی داره
تو این دوره زمونه
خدا کنه ناجی جامعه ما
زود برسه به داد ما
فقط از خدا میخوام بده به من
آنچه هست حق وحقوقم
هر چند زندگی اجتماعی
همه هستیم به هم احتیاجی
لیکن خود نباشم محتاج کسی
لکن هر سری و هزار سودائی
برای خرید نا چیزی
چقدر باید پا بزنی
این مغازه ؛ اون مغازه
وای خدا قیمتها چه گزافه
شُکه میشم ! انگشتمو گِز میزنم
خدا کنه ناجی جامعه ما
زود برسه به داد ما
م : محبت ؛ مهر تو
ح : محبت ؛ حب تو
ب : محبت ؛ برای تو
ت : محبت ؛ تمام در تو
گر ریشه کنی با محبت
در قلب عمری شوی حک
محبت گاهی با نگاهی پاک
میکند وجودی را پر نشاط
محبت گاهی با گویش کلام
میکند افسرده دل را شاد
محبت گاهی با زیرکی رفتار
حک میشود عمری در قلبها
ازمحبت دل سنگی شود نرم
نبود محبت دل رامی شود رم
از محبت کویری شود سیراب
نبود محبت باغستانی خشکان
از محبت دلی رام و وفادار
نبود محبت دل آرام به طغیان
از محبت جان دهد تب کرده ای
نبود محبت جان گرم ستاند سردی
از محبت کس نداند جا گیر و پا گیرت باشد
از محبت کنار ه گیرد آنکه خواهد جای تو باشد
در گذرگاه زندگی
تو برگه برنده ای
بر دل نشسته ای
از دل برون نمیشوی
حاشا بر این روزگار
گر کند ترا ز من جدا
زمین و آسمان بهم رسانم
آنکه کند دل ما را سیاه
زندگیم مملو از توست
لحظات زمزمه ام توست
چگونه صدایت زنم
من که وجودم صدای توست
چگونه نفس بگیرم
من که تمام نفسم توست
چگونه آرامش کنم
من که تپش قلبم برای توست
چگونه آزادش کنم
من که تمام افکارم به توست
چگونه رهایش کنم
من که دلم در بند توست
چگونه مسدودش کنم
جریان خون رگم به یاد توست
برگزیده همون انتخابی
که شد عمری به قلبم همراهی
قهر به وجودش آرم آنکه بد تو گوید
از زندگی دورش کنم آنکه بد تو خواهد
خردش کنم آنکه ترا بشکند
قلب من حک شد عمری ز نام و یاد تو
چگونه کنم فراموش یاد و خاطرات خوب تو