لحظه ها درگذرند ، روزها درگذرد
این عمر گران بهاست سخت و آسان ، گذرد
درونی وسیع ، در خویشتن خویش
عملکردی بسته ، در خویشتن خویش
چو آئینه درون بینم ، خویشتن خویش
در توانم پله موفقیت کنم ، یک در شیش
سریع بینم خود را به اوج قله های کوهی
نظاره گرم از آن صعود ، همچون عقابی
دقایق گذر شد، روزها و سالها گذر شد
گذر ازین زمانه، آیا وجودم حک شد؟!
هدف خالق، چه بود از وجودم ؟!
چه شد توانستم مثمر ثمر باشم؟!
چه بسا ز خود انتظار بی حد دارم
هر دم در زندگی اثربخش و نی خبرم
خدا داند و ظرفیتم ، که مخلوقشم
از وجودم او داند ، که اهدافشم
سر به سجده الهی آورم هر دم
بشکرانه او که ، کرد بی نیازم
بی خبر در زمزمه زیبا ، به نیایش الهی
سرنوشت رقم زده ، شربت شهادت، چشی
در بارگاه مقدس الهی ، آخر به چه گناهی
مصمم شد وسوسه شیطان، به قتل انسانی
خون پاکی ، ریخت به بارگاه الهی ، آخر به چه گناهی
روح پاکی ، جدا شد ز جسم انسانی ، آخر به چه گناهی
تیرهائی از کینه و عقده های دیرینه ، آخر به چه گناهی
آن بچه که شد تنها، در این دنیای نا فرجام، آخر به چه گناهی
آن مسافر به قصد زیارت و عبادت پروردگار ، آخر به چه گناهی
نبود وجدان ، به وجود این ناکسان ، بسته به رگبار، آخر به چه گناهی
آبرو، سر خط زندگی هر بشرست
هر که آبرو دارد ، آن را ارزشست
آبرو به بار آید از ، حیا و شرف
آبرودار زیر پا گذارد پلیدی نفس
تا توانی حفظ آبرو کن در جماعت
با گفتار و کردار و اندیشه نیکت
چون آبرو رخت بندد ز حیثیت بشر
مقام انسانی هر لحظه شود در خطر
ارزش آبرو رسیده به ما ، از حوا و آدم
هماندم که کوتاهی شد ز دستور خداوند
ابلیس پی بی آبروئی بشر ، پیش خداوند
بشر در جهالت و غفلت ، شرم از خداوند
افکار سالم ، نشان از حفظ آبرودارست
گفتار صادق ، نشان از حفظ آبرودارست
اعمال نیکو ، نشان از حفظ آبرودارست
پوشش آراسته، نشان از حفظ آبرودارست
حفظ امنیت جامعه نشان از حفظ آبرودارست
آنکه آبروداری را پیش خانواده به صدق معنا کرد
خانواده را پیش خدا و خلق خدا ، سرافراز کرد
از پنجره ، طبیعت را که مشاهده کردم
دلتنگی پاییزی را تمام وجود احساس کردم
غافل از اینکه بدانم ، نیمی از ماه بر خورشید
سایه افکنده ، کسوف رخ داده ، نظاره کردم
امروز سوم آبان ، 29 ربیع الاول، 25 اکتبر
عجب ! پدیده ای از طبیعت را مشاهده کردم
پیوند دو عینک آفتابی، خورشید را نظاره کردم
با ا حتیاط کامل، ماه را به نیمه مشاهده کردم
اما تشعشات نور خورشید هر دم از اطراف ماه
چون گداخته آتشین خود نمایی میکرد ز اطراف ماه
جان و جهان! دوش کجا بودهای؟
نی غلطم، در دل ما بودهای
دوش ز هجر تو جفا دیدهام
ای که تو سلطان وفا بودهای
آه که من دوش چه سان بودهام!
آه که تو دوش کرا بودهای!
رشک برم کاش قبا بودمی
چونک در آغوش قبا بودهای
زهره ندارم که بگویم ترا
« بی من بیچاره چرا بودهای؟!»
یار سبک روح! به وقت گریز
تیزتر از باد صبا بودهای
بیتو مرا رنج و بلا بند کرد
باش که تو بند بلا بودهای
رنگ رخ خوب تو آخر گواست
در حرم لطف خدا بودهای
رنگ تو داری، که ز رنگ جهان
پاکی، و همرنگ بقا بودهای
آینه رنگ تو عکس کسیست؟
تو ز همه رنگ جدا بودهای
« از غزلیات مولانا »
چشم بر هم نهادم گردش دوران گذشت
بهر یک نفر سخت و بهر دیگری آسان گذشت
روزگاری خواهد آمد با خودت نجوا کنی
یاد باد آن روزگارانی که با یاران گذشت
چشم باز کردم به دیده، اطرافم نبودن دوستان
روزگارانی بود ، دور وبرم جمع دوستان
در سکوت خو د فرو رفتم، حــاشــــا
این همان تنهائیست ، ندارن دگر وفـــا
گر دلم بند خداست نی، رنجی مرا
بگذار و گذر کن ازین غافله زود هنگام
گر دوستی گزینی ، باش خویشتن خویش
آن غریبه خوش باشد با تو، چند صباحی
گر اختلافی آید به پیش، آن خویشتن خویش
شاید نازک شود ارتباط، نبرد دوستیهای خویش
آن غریبه زند ، دم از بی وفائی
رود ، هرگز نکند پشت سر ، نگاهی
آن آشنا گر خورد گوشت و پوست هم
هرگز نریزند به دور ، استخوان هم
چشم دل باز کن در انتخاب دوستی
نشاید ، ز انتخاب گردی پشیمانی