انتظار برای تو بی معنا شده
دلی که برایت میزد سرد شده
رد و بدل سرمای حرفها
میکند دلها را ز هم جدا
در را بستی به پشت خویش
وقتی کنی دلها را ز خود ریش
گر مانم در محوطه محدود
تمام افکار و وجودم شود دود
هماندم تکرارت کند پریشانم
چه دانی لطمه ای زدی به روحم
سر به فضای باز زنم آنی
تا که آرام شود حال و هوائی