بسی سالها گذرد تا پیر شود چهره ات
انگیزه کن ؛ تا غباری نگیرد سیرتت
خطوط چهره تو نشان ز تجربه توست
تکرار تجربه تلخ برافروختة چهره توست
هان بصدا آر زنگ بیداری
حاشا کن گر تو هوشیاری
ز خود بیرون کن حس زود کهنسالی
گر صاف دلی ؛ چهره خورد ز آب دلی
گر گریبان توست پیر کهنسالی
رهایش کن تو با سیاستی
هوشدار قدم نه ؛ با اَمسال خویش
تا عمر فرصت دهد لحظات خویش
ثمر بر ز تجربه پیران
ز انسانیت خود آنانرا حرمت گذار
که روزی رسد تو هم مانند آنان
شوی جزوی از پیر کهنسالان
نخواهی ز اطراف خویش جز حرمتی
که آیا رعایت کردی تو در جوانی ؟
زمین گردست چند صباحی بیش نیست
که یکدگر را دوباره میتوان دید
هر آنچه که هست شود فراموش
فقط خوبی و بدی ماند در هوش
مشو مغرور خویش در یاب انسانیت
بدان جوابگوی بدیها هست خدایت