نمی دانــــم چه بود ، بر حــــــــذرم کرد
خواستـم به رهائی، چادر از سـر برکنم
امروزش به دیده ، زیبــــا بود برایــــــم
فردایش ، غربتی نشسـت بر دلــــــــــم
نمی دانــــم ندائی از اراده یا وجدانـــم
گوئی همچون فرزندی که گم کرده مادر
تا به آن لحظــــــه نمی شـــــد بــــــاورم
وجدان و اراده ، سرشتی همچون انس مادر
وجود انسان را آکنده کند به مهـر و محبت
یک روز چـــــادر را ز خــود دور کــــــردم
فردایش به بوی خوش باعفتش دلتنگ شدم
چه رازی نهفتــه در چـــــادر،نمـــــی دانــــــم
گر به اسارت گیرد ترا ، دگر نخواهی رهائی ز اسارتش
انس به چادر ، یعنی رهایی معنوی، اصل حقیقت
ز ایام دیرینه تا به حال ، چـــادر زیبا بوده برایم
چه رنگهای نگــارین ، یا که مشکــی در جماعت