ز پیشم حرف از وفاداری نزن
ز پیش تو و من نیست دگر محبت
همراهم بودی ، اما نبودی، درکم نکردی
زهر ، بی مهری به رگهایم چشاندی
در گذر زندگی ز دورنگیها بیزارم
باطنی خدا منش ، اما نداری خوب میدانم
دانم اگر ده انگشتانم شوند برایت شمع
باز هم ز یاد بری محبتهایم چون شمع
ز پیش من حرف از وفاداری نزن
نبوده محبتی بین تو و من
ندانی درویش کنی نگاهت را
بهتر که باشی بفکر جدائیها
هر که خواهی شناسی در سفر شناس
ز اعمال و رفتارت میشود خوب شناخت
توانسته ای دلم به دست آوری یارا ؟
که درویش نمیکنی نگاهت را
ندانی چه گذرد به همرهت این رفتار
کویری هجوم آورده دلم را به دست آر
بساطت را جمع کن باش بفکرم کمی
ندانی چه کردی به وجودم وانگهی
ز حیلت و نیرنگیها به دور باش
کمی هم با مرامم خدا گونه باش
ز هر لحظه گذر درویش شد، نگاهم
خواهم به تو وفادار مانم
حاشا که نبود وفائی ز تو ای بی وفا
بساطت را جمع کن مرا راحت گذار