نمیدانم چشمهای من با چه جدائی برگی باران بر آن نازل گشت
نمیدانم لبهای من با چه ناله ای در خود مرتجع گشت
نمیدانم آن صدای که در لاله های گوشم نوای عشق را میخواند
نمیدانم آن صدای چه بلبلی بیداد خواب را سر میداد
نمیدانم آن گل مست که در من مینگریست
نمیدانم آن بوی چه گلی مرا به اینجا کشانید
..................
آن عشق یار به من دلداه او بود
آن سپیده نمکین که برچهره اش آمده بوجود
آن قنچه سحری که برمن گشوده میشود
آن چشمه زلالش که بر من خیره میماند
آن سخن عشق و قلب پاکباخته من مرا به اینجا کشانید
آن سخن پاک او مرا بخود گرائید
دلنوشته سال 1361