از اون لحظه که ایمانم به حقیقت تو پیوست
خدای من ؛ چگونه باشم بیانگر خواب و رویاهایم
چگونه پیوند زنم رویاهاو حقیقتهای با تو بودنم
بیانگر شعر ، داستان ،یا مقاله من نمیدانم
حقیقت بودنت ، یکتائیتت ، بزرگی و جلالت
بر منکرش لعنت که خواهند منکرت باشند
به یکتائیت دور کن شریرها از وجودم
مهلتم ده تا باشم به روز رستاخیز جوابگویت
جوابگوی تو که پرسی بعد ایمانم با زندگی چه کردم
با شناخت تو ، حقیقت تو ، محبت تو ، چگونه شکر گزارت بودم
آیاجلب کردم با عملکردهایم خشنودیت
من که اینقدر ادعای خدا پرستی کردم
تو دانای منی ؛ تو وجود و قدرت در منی
من که سپردم به تو اراده وجود خویش وزندگانی
پس با اراده خود راه رهائیم ده
بر من نشانها از حقیقت ده
آنچه آرزوهای منست اول اراده توست
چون تا ابد قدرت جهان از آن توست
همان چراغ روح افزائی که بر تو تابنده
انعکاسی که برچهره ات بوجود آمده
ای آئینه سر نوشت ساز من
ای که برتو نگرم آینده ام در تو یابم
آن گلسرخی که در تو میدمد
آینده درخشان خوشبختی منست
مقدست دارم ای آئینه سر نوشت سازم
عزیزت دارم ای خوشبختی آورنده من
تو پیام مرا به آینده درخشانم رسان
بدان مقامت برای من والاست .
دلنوشته سال 1360
نمیدانم چشمهای من با چه جدائی برگی باران بر آن نازل گشت
نمیدانم لبهای من با چه ناله ای در خود مرتجع گشت
نمیدانم آن صدای که در لاله های گوشم نوای عشق را میخواند
نمیدانم آن صدای چه بلبلی بیداد خواب را سر میداد
نمیدانم آن گل مست که در من مینگریست
نمیدانم آن بوی چه گلی مرا به اینجا کشانید
..................
آن عشق یار به من دلداه او بود
آن سپیده نمکین که برچهره اش آمده بوجود
آن قنچه سحری که برمن گشوده میشود
آن چشمه زلالش که بر من خیره میماند
آن سخن عشق و قلب پاکباخته من مرا به اینجا کشانید
آن سخن پاک او مرا بخود گرائید
دلنوشته سال 1361