*دلـــــم یک زمستـــان پر بارش می خـــواهد
یک برف ، یک کولاک به وسـعت تاریخ که ببارد*
به یـــــــاد گذشتــــه هــــای خیـــــــلی دور
بــــارش بـــــرفهـــــای آسمـــــانی، ز راه دور
انگـاری به مـا نزدیک بود ، خدا همچون نــــور
بـــرکــــاتـــش فـــــراوان بـــود ، روز به روز
یــادم آید روزهـای شیرین ، گـذشت چه زود
به زمستـان بارشـهای بــرف بود ، زود به زود
آنقدر می بـارید و می بـارید تا رسـد به بالکن
ز کودکی با برفها، سازنده قـارهای جورواجور
به ضخـامتی ، همـچون دیـواره های تو در تو
شمعها روشن می کردیم در قارها کنج به کنج
یادم آید روزهای شیرین، دریغا گذشت چه زود
زحمات پر مهر، امیدبخش پدر و مادر ، گذشت افسوس
امیــد به رسیــدن ، دلهـــایمان شــــــود پر ز نور
نشانه های خدا ، تنها نیستیم ، در خلوت خویش ز نور